آدم ها نیاز به دیده شدن و شنیده شدن دارن. اما امیدوارم این متن رو به پای خستگی و دلشکستگی من بگذارید و نخونیدش.

من در زندگی تنها و تنها از یک چیز میترسم و اون تنهاییه. تا کمی پیش از وجود چنین ترسی در خودم بی خبر بودم. همه چیز از جایی شروع شد که خانوادم و تمام دوستانم رو رها کردم تا کیلومترها دورتر درس بخوانم.

دو سال قبل تمام ناراحتی ها و دلخورهایم رو جمع کردم و دوری از خانواده ام رو تنها تسکین این درد دیدم. 

پدرم در سال های کودکی ام به واسطه ی کارش مدت ها دور از ما بود و این اولین برخورد من با تنهایی بود.

بعد از آن اولین دوست زندگی ام من رو تنها گذاست. وقتی چهار سالم بود تنها دوستم در مهدکودک از یک روز به خصوص به بعد دیگر نیامد و بعدها مادرم برایم توضیح داد او با خانواده اش مهاجرت کرده است. این اولین برخورد من با مفهوم مهاجرت بود و حس تلخ ترک شدن. بعد از آن تمام دوستان صمیمی ام در طول تحصیل را یکی یکی به دلیل مهاجرتشان از دست دادم.

در مواجهه با همه شان وقتی این خبر نحس رو میدادند تمام تلاشم بر این بود که گریه نکنم و ناراحتی ام را نشان ندهم که راحت باشند و چیزی جایی در دلشان نلرزد از تصمیمی که گرفته اند.

صمیمی ترین دوستم وقتی بهم میگفت که تا چندوقت بعد مهاجرت خواهد کرد، بغض کرد و گفت :"اگه رابطمون مثل همیشه نمونه چی؟ اگه از هم بی خبر بمونیم چی؟" و من با وجود تمام اندوهی که بند بند وجودم رو به درد می آورد سعی کردم مطمئنش گنم که چنین نمیشود. اما شد. ما حرف میزنیم اما به ندرت و با فاصله و البته سطحی

من شاید از ابتدا به این حس آگاهی نداشتم اما از کمی پیش فهمیده ام  من خانواده و دوستانم را رها کردم چون همیشه رفتن دیگران رو به عنوان تنبیهی برای خودم انگاشته بودم و اینبار شاید به خیال خودم خواستم آن ها را تنبیه کرده باشم. 

آن ها اما به زندگیشان ادامه می دهند و من را فراموش میکنند.

من فراموش میشوم و برای من این ترسناک ترین حس جهان است.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها