_منع عقل_



ناراحت کنندس.

این بی توجهی‌ها دلمو میشه.

اما خب نه اجباری هست برای ارتباط و نه میشه اعتراضی کرد. شاید یه روزی در یک لحظه‌ی خاص از زندگیت این حسی مشابه حال این روزهای من رو داشتی و درک کردی. شایدم نه! نه گرو کشیی درکاره نه تلافیی! فقط یه درد‌ و دل سادس.


وقتی بچه بودم و از یه چیزی ناراحت میشدم، بابام سریع سرم داد میکشید که گریه نکن. برای چی گریه میکنی؟ و این بدتر باعث میشد گریه‌ام بگیره. برای همین یاد گرفتم هیچ‌وقت نباید ببینه که دارم گریه میکنم.

یکشنبه تو هم باهام همین کارو کردی. حالا دارم یاد میگیرم تو هم نباید گریه‌هامو ببینی. غم‌ها و مشکلاتم مال خودمه و یه دیوار بلند وجود داره بین من و غم‌هام و شما همه.!


حالا مدت هاست که از اولین اری که آرمان رفت میگذره. یه خاطره تلخ دور.

اما کی مگه دید اون روزها رو. اون اولین روزهای دوری احمد از آرمان؟ 

روزهای پوچ احمد. اون موقع ها وسط تموم غم هاش یه موقع هایی احمد با خودش فکر میکرد شاید فقط من انقد سختمه. شاید چون هرروز تو همین شهر میگردم و مدام به خاطره هامون بر می خورم. شاید آرمان حالش خوبه و خوشحاله.

بعدها معلوم شد که این طوری نبوده اما قسمت مهم داستان اینجا نیست.

بخش آزاردهندش مکالمه های دیر به دیر، پیام های خالی از هر عاطفس. مشکل لبخندهایی مصنوعی تو مکالمه های تصویریه دقیقا همون جا که دلت داره از جاش کنده میشه. 

این که از خیلی چیزا ناراحتی ولی نمی تونی تعریفشون چون چه فایده که یکی اون سر دنیا فقط تونه اشکتو بینه؟

این روزا، فقط آرمان نیست که رفته، که جاش خالیه. ایم روزا تقریبا همه رفتن. احمد تو شهر راه میره و گله به گله خاطره میبینه. اتفاق میبینه. حرفایی که زده با آدما خنده هاشون صداهاشون.

احمد با خودش و در و دیوار این شهر زندگی میکنه! 

دیروز تو دوران رو بروی میزی نشسته بود که اولین اری که اومده بود دوران پشتش نشسته بودن. خیره شد به دو تا صندلی خالی و وجودش لرزید. تمام سلول های بدنش درد گرفت و به کسی که جلوش نشسته بود لبخند زد چون اون که حالا اصلا نمیدونه اسمش پیمان بود یا بهنام، فرسنگ ها از این فکرها دور ود و داشت خاطره های خودشو تعریف میکرد. انقدر درگیر خودش ود که فرصت شنیدن نداشت.

احمد، این احمد نازنین حالا روزگاری طولانی شده که غمگینه. که بغض راه گلوشو بسته. 

دیشب ناز بهش توپید که بسه خودتو جمع کن تو همش ناراحتی تو همش بغض داری.

خب آره! همین طوریه ولی چی کارش میشه کرد؟ با اون تنهایی که داره خرخره آدم رو میجوئه چطوری باید کنار اومد؟

احمد نمیدونه. احمد هیچی نمیدونه جز این که خستس از این همه دلتنگی. 


احمد یک کتاب به مهناز داده؛ یه کتاب که فکر میکنه یا بهتره بگیم مطمئنه خودش سال‌ها قبل اونو نوشته.

مثل خون در رگ‌های من” تمام فکرهای احمده و تمام احساساتش برای مهناز.

جالبیشم اینه که الف بامداد عزیز تمام نامه هارو به اسم احمد” امضا کرده و تموم کرده.


احمد عزیزم،

احمد نازنینم،

حالا که این نامه رو برات مینویسم، تو فرسنگ‌ها از من دوری یا شاید منم که فرسنگ‌ها از تو فاصله دارم.

این روزها تنهاترینم در عین این که همه من رو کنار عده‌ی زیادی آدم میبینن.

من تنهام چون هیچکدوم از اینهایی که روزهامو باهاشون میگذرونم، درکی از من نداره. از ترس‌هام، آرزوهام، فکرهام.

من تنهام و این عمیقاً اذیتم میکنه.

فکرهام مورد تمسخر واقع میشن. ترس‌هام عجیب جلوه میکنن.

اما تو نمی‌تونی با من چنین کنی چون تو خود فکر منی.

من حتی میتونم بهت بگم که چقدر دوست دارم و حتی تصور کنم که جلوم نشستی و میگی منم.

احمد جان تو انسان خوبی هستی و من عمیقاً دوستت دارم.


ناراحت کنندس.

این بی توجهی‌ها دلمو میشه.

اما خب نه اجباری هست برای ارتباط و نه میشه اعتراضی کرد. شاید یه روزی در یک لحظه‌ی خاص از زندگیت  حسی مشابه حال این روزهای من رو داشتی و درک کردی. شایدم نه! نه گرو کشیی درکاره نه تلافیی! فقط یه درد‌ و دل سادس.


لحظه ها. اتفاق ها.

همه لحظه ها و اتفاق های این زندگی مشترک از جلوی چشم هاش میگذره. الان 72 ساعته که مدام داره تصویر میبینه؛ خنده های مهناز، اشک هاش، سفرهاشون، دعواهاشون. و جمله های آرمان که مدام تکرار میشن : اتفاق ها و لحظه هان که مهمن"

احمد تصمیم گرفته به این فلسفه آرمان فکر کنه. درواقع بیشتر از فکر، چون به نظرش منطقی میاد، میخواد عملیش کنه.

داره اتفاق ها رو مرور میکنه. لحظه ها رو هم. و این مسئله با خودش ترس میاره. ترس از این که لحظه ها اونقدر جالب نبوده باشن یا اتفاق ها اونقدر مهم. این که همه ی این زندگی چند ساله فقط یک پیله بوده باشه که دور خودشون تنیدن و توش مخفی شدن. این که فرار کرده باشن از حقیقت و تازه الان حرف های آرمان تلنگری بوده باشه واشه تردن حباب دروغین زندگیش.

مگه این که دلت بلرزه واسه داشتن یه نفر چقدر واقعیه یا چقدر میشه عشق دونستش؟


سر می خورند واژه ها و روح همین گوشه و کنار، هی بالا و پایین می شود؛ تاریک، روشن،دور، نزدیک. کلمات در ذهن، در کنار هم حرکت می کنند. یکی از دیگری پیشی می گیرد و گاه از آن عقب می ماند. در هم تنیده می شوند و یکدیگر را به بازی می گیرند مثل برگ های بید مجنون در یک عصر گرم و خسته.

کلمات می دوند و می دوند تا به گلو می رسند و درست همان جا، همان لحظه که باید ادا شوند، یک دست محکم انگار بر روی لب ها فشار می آورد. لب ها کمی به درون حرکت می کنند و کلمات را با فشاری چندین برابر سرعتشان، به عقب هل می دهند. سقوط می کنند. یک سقوط آزاد به قعر وجود. در سیاهی محض؛ جایی که نه تنها از یکدیگر دور می مانند که خود را هم گم می کنندو هیچ نمی توان پیش بینی کرد آیا باز جسورانه و پرجنب و جوش می دوند، از کنار هم با سرعت بالا سبقت می گیرند تا مفر خود به بیرون را پیدا کنند یا این سرکوبی، سرنوشت محتوم آن ها بوده است.


امروز این‌طوری شروع شد: 

احمد چشم‌هایش را باز کرد، از تخت بیرون آمد. به سمت آشپزخانه حرکت کرد و در درگاهی آشپزخانه مهناز را دید که یک کاپ کیک که یه شمع روشن رویش است کف دست راستش گذاشته است و دستش را به سمت او دراز کرده است. همین قدر ساده و زیبا.

‌  .احمد به پهنای صورتش می‌خندد و این بهترین جمعه ‌ی سال است


آدم ها نیاز به دیده شدن و شنیده شدن دارن. اما امیدوارم این متن رو به پای خستگی و دلشکستگی من بگذارید و نخونیدش.

من در زندگی تنها و تنها از یک چیز میترسم و اون تنهاییه. تا کمی پیش از وجود چنین ترسی در خودم بی خبر بودم. همه چیز از جایی شروع شد که خانوادم و تمام دوستانم رو رها کردم تا کیلومترها دورتر درس بخوانم.

دو سال قبل تمام ناراحتی ها و دلخورهایم رو جمع کردم و دوری از خانواده ام رو تنها تسکین این درد دیدم. 

پدرم در سال های کودکی ام به واسطه ی کارش مدت ها دور از ما بود و این اولین برخورد من با تنهایی بود.

بعد از آن اولین دوست زندگی ام من رو تنها گذاست. وقتی چهار سالم بود تنها دوستم در مهدکودک از یک روز به خصوص به بعد دیگر نیامد و بعدها مادرم برایم توضیح داد او با خانواده اش مهاجرت کرده است. این اولین برخورد من با مفهوم مهاجرت بود و حس تلخ ترک شدن. بعد از آن تمام دوستان صمیمی ام در طول تحصیل را یکی یکی به دلیل مهاجرتشان از دست دادم.

در مواجهه با همه شان وقتی این خبر نحس رو میدادند تمام تلاشم بر این بود که گریه نکنم و ناراحتی ام را نشان ندهم که راحت باشند و چیزی جایی در دلشان نلرزد از تصمیمی که گرفته اند.

صمیمی ترین دوستم وقتی بهم میگفت که تا چندوقت بعد مهاجرت خواهد کرد، بغض کرد و گفت :"اگه رابطمون مثل همیشه نمونه چی؟ اگه از هم بی خبر بمونیم چی؟" و من با وجود تمام اندوهی که بند بند وجودم رو به درد می آورد سعی کردم مطمئنش گنم که چنین نمیشود. اما شد. ما حرف میزنیم اما به ندرت و با فاصله و البته سطحی

من شاید از ابتدا به این حس آگاهی نداشتم اما از کمی پیش فهمیده ام  من خانواده و دوستانم را رها کردم چون همیشه رفتن دیگران رو به عنوان تنبیهی برای خودم انگاشته بودم و اینبار شاید به خیال خودم خواستم آن ها را تنبیه کرده باشم. 

آن ها اما به زندگیشان ادامه می دهند و من را فراموش میکنند.

من فراموش میشوم و برای من این ترسناک ترین حس جهان است.


آنچه حدوثش بر ما ناخوشایند است، وجوه مختلفی دارد. برای من ابتدا شیون و زاری، سپس سوگ است.

سوگ، سنگین و سیاه و در هم تنیده،گلوله‌ای را ماند که در یک چرخش ابدی تشویش را در جان هر لحظه به شیوه‌ای نو و متفاوت از دمی پیش زنده نگه میدارد. سوگ وماً با اشک قرین نیست با سنگینی همراه است با ناتوانی پاها از رفتن و دست در نوشتن؛ با عجز در گفتن و گره‌ای در گلو. شایدسوگ بی‌ضرر ترین برهه در این روند باشد. فرد سوگوار هیچ ندارد جز  نگاهی خیره و مات.

هیچ‌کس نمیداند سوگ چقدر می‌ماند یا چه چیز به سوگواری ما پایان می‌بخشد اما سوگواری که بگذرد، خشم جایگزینش میشود. س تمام میشود و آنگاه طوفانست که برمیخیزد.

 


 

نزدیکی ها ی تهران، قلب خاکستری و پر خس این کشور مغموم، جایی که هنوز برهوت نیست اما جنبش شهر به هن هن افتاده است، مرز بین هیجان و س، جایی که پیدا کردنش تنها با صدای عود ممکن می شود نه تار، نه سنتور، تنها و تنها یک صدای طنین انداز قوی عود که یک بغض گره خورده پشتش است، درست همان جا که شک می کنید به راه آمده و موسیقی به گریه تان می اندازد، با اولین قطره اشکی که فرو ریخت سرتان را بالا بیاورید و کمی به راست بچرخید درست همان جا دقیقا در اولین نظر، تکه ای به چشمتان می آید که نورانیست. ستاره ها در این قسمت متراکم ترند و پرتلالوتر. 

 تمام کسانی را که ما در این خاک حزن آلود پرحیاحو  نابه هنگام یا به جور و ناحق از دست می دهیم، ستاره ای نورانی تر از حالت عادی بر فراز جایی که به خاک افتاده است جان می گیرد.

نزدیکی های تهران آن جا که قلبتان شما را تا رسیدن به آن یاری کرده است، همان جا که بغضتان اشک شد و رو به آسمان کردید، چندید ستاره پرنور در کنار هم میبینید. کسانی که نباید به خاک می افتادند. که افتادنشان نور شد. که اگر به نقطه درستی خیره شوید درخشش آن ها را تک تک به چشم میبینید.

این افسانه ستاره است که همه ما باید برای خودمان تعریف کنیم و مدام به آسمان خیره شویم برای تسلای خود از فقدان های مداوم و نامتناهی.


 

وقتی بچه بودم چهارتا شخصیت خیالی داشتم که باهاشون حرف میزدم. مامانشون نبودم اما یه احساس مسئولیتی نسبت بهشون داشتم. یه روزی توی مهدکودکم رو یادمه که جشن گرفته بودن و من تمام مدت یه گوشه نشسته بودم و یکی از این شخصیت های خیالی کلید یه اتاقی رو آورد داد بهم و من تمام مدت دستمو مشت کرده بودم و از کلیده مراقبت میکردم. 


 

نزدیکی ها ی تهران، قلب خاکستری و پر خس این کشور مغموم، جایی که هنوز برهوت نیست اما جنبش شهر به هن هن افتاده است، مرز بین هیجان و س، جایی که پیدا کردنش تنها با صدای عود ممکن می شود نه تار، نه سنتور، تنها و تنها یک صدای طنین انداز قوی عود که یک بغض گره خورده پشتش است، درست همان جا که شک می کنید به راه آمده و موسیقی به گریه تان می اندازد، با اولین قطره اشکی که فرو ریخت سرتان را بالا بیاورید و کمی به راست بچرخید درست همان جا دقیقا در اولین نظر، تکه ای به چشمتان می آید که نورانیست. ستاره ها در این قسمت متراکم ترند و پرتلالوتر. 

 تمام کسانی را که ما در این خاک حزن آلود پرحیاحو  نابه هنگام یا به جور و ناحق از دست می دهیم، ستاره ای نورانی تر از حالت عادی بر فراز جایی که به خاک افتاده است جان می گیرد.

نزدیکی های تهران آن جا که قلبتان شما را تا رسیدن به آن یاری کرده است، همان جا که بغضتان اشک شد و رو به آسمان کردید، چندین ستاره پرنور در کنار هم میبینید. کسانی که نباید به خاک می افتادند. که افتادنشان نور شد. که اگر به نقطه درستی خیره شوید درخشش آن ها را تک تک به چشم میبینید.

این افسانه ستاره است که همه ما باید برای خودمان تعریف کنیم و مدام به آسمان خیره شویم برای تسلای خود از فقدان های مداوم و نامتناهی.


محسن نامجوی عزیز

این را برای شما که نه، برای خودم مینویسم.

ممنونم برای آلبوم اخیرتان! تنها چیزی که می توانست التیام بخش روزهای بی روح و پر از تردیدم باشد، موسیقی و صدای شما بود.

من قرار است تا مدت های زیادی در شک و تردید و دودلی، غم و اندوه و نفرین باقی بمانم اما حداقل قدم هایی که هرروز برای رسیدن به مقصد بر می دارم محکم تر است و پرامید. امید به چیزی که نمی دانم چیست. که تنها هست و حضورش پس از این همه ناامیدی خوشایند. گو دلیلش ناپیدا. 

آلبوم اخیر شما فریاد میزند که هنوز هزاران آوای ناشنیده هست و ذهنی و دستی لازم تا متولدشان کند. 

محسن نامجوی عزیز، قدرتمندترین واژه ها برای قدردانی را در نظر بگیرید؛ به اندازه تمام آن واژه ها قدردانتان هستم.


این جا دقیقا جایی که نباید بوی بیسکوییت پذیرایی ساده میاد و چایی تازه دم.

من از پذیرایی ساده متنفرم اما الان تنها چیزی که دلم می خواد بخورم همین بیسکوییت لعنتیه.

وقتی این جمله ها رو مینویسم فقط قیافه ترانه علیدوستی جلو چشامه. اگه این پرش ذهنی نیست، شما بگین چیه. !! 

=))))


 

نزدیکی ها ی تهران، قلب خاکستری و پر خس این کشور مغموم، جایی که هنوز برهوت نیست اما جنبش شهر به هن هن افتاده است، مرز بین هیجان و س، جایی که پیدا کردنش تنها با صدای عود ممکن می شود نه تار، نه سنتور، تنها و تنها یک صدای طنین انداز قوی عود که یک بغض گره خورده پشتش است، درست همان جا که شک می کنید به راه آمده و موسیقی به گریه تان می اندازد، با اولین قطره اشکی که فرو ریخت سرتان را بالا بیاورید و کمی به راست بچرخید درست همان جا دقیقا در اولین نظر، تکه ای به چشمتان می آید که نورانیست. ستاره ها در این قسمت متراکم ترند و پرتلالوتر. 

 تمام کسانی را که ما در این خاک حزن آلود پرهیاهو و  نابه هنگام یا به جور و ناحق از دست می دهیم، ستاره ای نورانی تر از حالت عادی بر فراز جایی که به خاک افتاده است جان می گیرد.

نزدیکی های تهران آن جا که قلبتان شما را تا رسیدن به آن یاری کرده است، همان جا که بغضتان اشک شد و رو به آسمان کردید، چندین ستاره پرنور در کنار هم میبینید. کسانی که نباید به خاک می افتادند. که افتادنشان نور شد. که اگر به نقطه درستی خیره شوید درخشش آن ها را تک تک به چشم میبینید.

این افسانه ستاره است که همه ما باید برای خودمان تعریف کنیم و مدام به آسمان خیره شویم برای تسلای خود از فقدان های مداوم و نامتناهی.


به عنوان شنونده داستان های طولانی و مفصل در طول دوران کودکی ات، فرزندم، نخست باید بدانی که افسانه چیست!

ما مردمان ناملایمتی های زیادی را در زندگی تجربه می کنیم. در لابه لای تمام این لحظات منحوس دلگرمی ای لازم است برای تجدید قوا و تجربه خوشحالی ولو برای لحظه ای. در چنین زمان هایی ما به افسانه ها پناه می بریم. داستان هایی که واقعی نیستند اما با واقعی بودن تنها یک سر سوزن فاصله دارند. اتفاقاتی که برما گذشته اند و کاملا حقیقی هستند اما ما حدوثشان را به گونه ای نمادین و حماسی میکنیم برای احساس امنیت داشتن؛ برای کمی فقط کمی خوش حال تر بودن. 

به افسانه ها گوش کن و در عین حال که می دانی این ها دست و پا زدن های گوینده برای حفظ ذره ای ناچیز از امید است و نه هیچ چیز دیگر، از زیبایی های آن لذت ببر. بگذار افسانه مجابت کند که زندگی جالب است و ارزشمند.  


اگر تو آن ها را برهانی امید خواهی شد و این وحشت آور است. امید که در هر گدار سخت مردی خواهد آمد، انبوه را کاهل می کند و در هر تنگی ایشان چشم می گردانند تا برگزیده کیست و خود برجای نشسته.

.

.

.

تیر تو ایشان را یکبار رها خواهد کرد اما برای همیشه به بند خواهد کشید.

 

آرش_ بهرام بیضایی

 

آرش تیر را پرتاب کرد. مرز مشخص شد. مردمان شادی ها کردند برای ایران بازیافته و سوگواری ها کردند برای آرش از دست رفته. اما در میان آن ها مردمانی هستند که "که هنوز می گویند آرش باز خواهد گشت". 

این آغز تمام نابسامانی هاست: انتظار کشیدن برای منجی.


 

ما گاهی یادمان میرود روحمان دقیقا چه چیزی احتیاج دارد.

مثل من که دیروز فهمیدم روحم دلتنگ موسیقیست. نه وما نوایی که به گوش برسد که نوایی آشنا که بتوان با آن زمزمه کرد. همین قدر ساده و پیش پا افتاده. اما همان پنج دقیقه ای که با ویگن همخوانی کردم و بعدش هم عارف، مرا پرواز داد و از شوق لبریز کرد. 

میدانم اگر الان بخوابم فردا کوه غصه است که با تلنگری از خواب بیدارم می کند و مجبور می شوم آرایش کنم و موهایم را درست کنم؛ لباس هایم را عوض کنم و در آینه به شرقی ترین قیافه ی موجود در این شهر خیره شوم و از نترسیدن برایش بگویم اما مگر راهی جز این هم هست؟

بی خوابی به گونه ای دیگر تشویش زاست.

من به فردا عصر فکر می کنم به لحظه ای که دوباره برای چند ساعتی فارغ از هر فکری خوشحال باشم بی دلیل. 

حال که دیگر نمی توان امیدوار بود پس تنها شاد باشم.

باید دید موسیقی فردا چیست.

 


سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی/ چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی

به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد/ بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی

نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند/ همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی

نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم/ که به روی دوست ماند که برافکند نقابی

سرم از خدای خواهد که به پایش اندر افتد/ که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی

دل من نه مرد آنست که با غمش برآید/ مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی

نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری/ تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی

دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی/ عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی

برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن/ که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی

 

من حتی نمی تونم انتخاب کنم کدوم بیت رو ذره ای بیشتر دوست دارم


 

اردیبهشت ها یه لحظه هایی هست که هوا ابریه و باد خنک میاد. صدای شاخه های سبر درختا توی باد میپیچه و تو توی طبقه اول، جلو شیشه های قدی ساختمون منظره رو تماشا می کنی. بعد یهو بارون شروع میشه. بارون شدید و وقتی از ساختمون بری بیرون بوی خاک نم دار تنها چیزیه که حس می کنی.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها